سخت است پیدا کردن دوستی که با روحت سازگار باشد. البته خودم به شخصه خیلی زود با اطرافیانم دوست می شوم و می توانیم راحت با هم حرف بزنیم. به دوستی های جنس مخالف فعلا کاری ندارم. بحثی کاملا جداست. ولی دوستانی که در مدرسه یا دانشگاه داشتیم چقدر می توانستند در سرنوشتمان موثر باشند. خودم...بیشتر وقتی را که خدا به من داده در مدرسه و دانشگاه و جلسه و خیابان و بازار و...این جور جاها گذشته. خیلی کم در خانه بوده ام. و بیشتر اوقاتم را هم با دوستانم بودم. وقتی به گذشته ام نگاه می کنم باید دو رکعت نماز شکر بخوانم که در انتخاب دوست موفق بوده ام. ولی... ولی...
برای چند ماه از زندگیم چقدر پشیمانم. از محیطی به محیطی دیگر وارد شدم. جایی که اغلب برای مادر بزرگها و پدر بزرگها اسمش...است. و دانشگاه را برای دختر و پسر نمی پسندند. نمی گویم دوست بدی داشتم ولی سخت است با کسی بودن که فقط از خانه و اتفاقات آن برایت تعریف کند. فقط فلان کار و فلان خریدش را به رخت بکشد. فلان دوستی و رابطه اش را با فلان پسر تعریف کند. از طرفی هم وقتی حرفی از معنویات بزنی با تو همراه شود. شخصیت طرف را ندانی چگونه است. محافظه کار باشد. حسادت داشته باشد. دروغ را هم مثل آب خوردن سر بکشد. از گفتن حقایق سر باز بزند. نمی دانم من چطور چند ماه با چنین کسی روزم را شب می کردم. شاید کسی پیدا شود که با چنین اخلاقی سازگار باشد ولی واقعا برایم سخت بود. از همان اول می دانستم که نباید ادامه دهم. ولی نمیشد. مگر می شد امروز که رفتی محل نگذاری و تمامش کنی؟ کمتر می کردم رابطه را ولی با سماجت او پررنگ تر از قبل می شد.
از خدا کمک خواستم. طوری که نه او و نه من در عذاب دوری هم باشیم. خودش کمکم کرد و حالا از جهمنی که داخلش می سوختم و آزارم می داد بیرون آمده ام. برای بعضی ها باید گفت: «دوری و دوستی. سلامی و خداحافظ. همین!». از بعضی درسها و کارهایم عقب مانده ام و حالا شب و روز برای جبرانش تلاش می کنم. می دانم دیر نیست و اتفاق خاصی خدا رو شکر نیفتاده؛ ولی خوب تجربه ای بود. این که بدانم دختری نیستم که بتوانم کارهای دیگر را به درس و کارم ترجیح دهم. تعادل داشتن را سرلوحه قرار داده ام.